Menu Close

صلح از زاویه دیگر

ریشه جنگ را چی در ذات انسان و چی در محیط زندگی او بدانیم، بخش بزرگی از زندگی انسان در منازعات و کشمکش های خشونت بار سپری شده است. جنگ همزاد بشر است و بنا بر برخی برآوردها تنها هشت درصد زندگی انسان در صلح و بقیه در جنگ سپری شده است. به موازات این دوره طولانی، جنگ عنصر مهم شکل دهنده زندگی اجتماعی انسان چه در بعد فیزیکی و چه در بعد معنوی بوده است. از این منظر، جنگ الزامات و آثار خود را در درازنای تاریخ بر پیشانی تمدن و فرهنگ حک کرده است. در جوامع بدوی فرهنگ و تمدن انسانی معطوف به تقدیس جنگ و خشونت و مشروعیت دهی به آن بود. بلحاظ ساختار و سازماندهی زندگی اجتماعی نیز جنگاوران و سلحشوران در سلسله مراتب اجتماعی در جایگاه نخست قرار داشتند.

فرهنگ و تمدن انسان در عصر جدید نیز با محوریت جنگ هویت پیدا کرده اما با این تفاوت که این بار تلاش کرده است تا خشونت و جنگ را سازمان یافته و قانونمند نماید. فرهنگ هویت یافته بر محور خود/دیگری از یکسو و مرزبندی ها و ترسیم نقشه جهان بخوبی نشان می دهد که زندگی انسان بر اصل تنازع و کشمکش استوار است تا مشارکت، همپذیری و توافقات و رویکردهای مسالمت امیز. در همین گذشته نزدیک می توان از جنگ های جهانی اول و دوم یاد کرد که بر فرهنگ و صورتبندی جهان جدید تاثیر انکارناشدنی و تا حدودی قاطع داشت.

 از سوی دیگر، نمی توان نادیده گرفت که هم ساختارها و صورتبندی زندگی و هم فرهنگ و ارزش های انسانی بر نحوه کاربست خشونت تاثیر گذار بوده است. تغییر اشکال اعمال و کاربرد خشونت و جنگ و پیدایش پدیده های چون جنگ نرم و خشونت ساختاری بیانگر تاثیر مهم ساختارها و فرهنگ انسانی بر واقعیت خشونت ورزی و جنگ است. این تاثیر متقابل، نشانگر این امر مهم است که جنگ و خشونت لایه ها و ابعاد گوناگونی دارد که حضور خود را در زندگی بشر به اشکال گوناگون حفظ و بازتولید کرده است. واقعیت اینست که منازعه و رقابت اساس تحولات و پیشرفت بشر در طول  تاریخ است و جنگ را نیز باید در این راستا و یکی از نمونه های بارز و خشونت بار این وضعیت پیچیده و رقابت امیز انسان درک کرد.

از این منظر، پیدایش دنیای جدید نه با حذف و نابودی خشونت و جنگ بلکه با تغییر ماهیت و اشکال کاربست خشونت میسر شده است. بدین لحاظ دنیای جدید چیزی نیست جز اینکه کاربرد خشونت و زور عریان جای خودرا به پیروی از قانون داده که البته در درون خود الزامات معطوف به قدرت و خشونت را حمل می کند. در این راست است که چارچوب ها و مکانیزم های مشارکتی و تاحدودی مبتنی بر توافق برای ایجاد نظم و تامین منافع داده است که با تامل عمیق تر می توان اراده معطوف به قدرت را در ان بخوبی یافت. بدین لحاظ تمدن و پیشرفت بشر نه با حذف جنگ، که با تغییر ماهیت و کاربست ان حاصل شده است. نظریات خوشبینانه دانشمندان در قرن 18 مبنی بر این که با پیشرفت تکنولوژی در نهایت بشر قادر خواهد شد تا جنگ و خشونت را از زندگی خود حذف کند همانند رویاهای تعبیر ناشده باقی ماند. بهمین دلیل تلاش های قرون بعدی بشر بجای توجه به حذف جنگ، بیشتر صرف تغییر اشکال ماهیت خشونت و بوجود اوردن سازوکارهای نهادینه، عقلانی و مشروع برای کاربست ان از یکسو و  کاهش پیامدهای اعمال خشونت و جنگ از سوی دیگر معطوف شد.

اگر بدرستی همانند ماکس وبر جهان مدرن را محصول گذار از خشونت عریان و لجام گسیخته به نوع سازمان یافته و مبتنی بر سازوکارهای تعریف شده آن (دولت مدرن) بدانیم، پرسش اساسی اینست که این گذار تاریخی و تاثیر گذار چگونه ممکن شده است؟. راز موفقیت و شکست کشورها در ورود به دنیای جدید را دقیقا باید در پاسخ به همین پرسش جستجو کرد. از هر منظری که دیده شود، بنظر می رسد گذار جوامع از خشونت لجام گسیخته و عریان به خشونت ساختاری، قانونمند و سازمان یافته در گام نخست نه از طریق گفتگو و توافق بلکه از طریق رویکرد واقعگرایانه موازنه قدرت ممکن شده است. نمونه های بی شمار از منازعات و کشمکش های خشونت امیز را درتاریخ سراغ داریم که تنها زمانی به ارامش و صلح منتهی شده که در ان جوانب درگیر به این نتیجه رسیده اند که از طریق جنگ عریان نمی توان طرف مقابل را حذف کرد و بنابراین باید راهی برای زیست باهمی را در پیش گرفت. مانند بسیاری موارد دیگر، این بار نیز این واقعیت سخت جان (امکان ناپذیری حذف دیگری) است که خود را بر اراده و اندیشه ادمی (تلاش برای حذف دیگری) تحمیل می کند. به همین دلیل است که در مواردی که گروههای اجتماعی امکان حذف، نابودی و حتی به حاشیه راندن طرف مقابل را پیدا کرده است نیاز به صلح و توافق ندیده و مسیر تحولات اینده را از طریق پیروزی در جنگ رقم زده است. براساس همین منطق تاریخ است که برخی از گروهها به قدرت و منابع دست یافتند و بسیاری دیگر از گروهها و دسته های انسانی یا از گردونه مناسبات قدرت حذف شدند ویا در حاشیه این مناسبات رانده شدند.

بلحاظ تئوریک نیز صلح منفی که وضعیت فقدان جنگ است زمانی بدست می اید که اطراف منازعه از امکان ناپذیری حذف طرف مقابل اطمینان پیدا کرده باشد. از انجا که صلح منفی از مسیر موازنه قدرت بدست میاید، در روابط بین الملل به ان صلح مسلح نیز گفته می شود. با حاکم شدن صلح منفی گام مهم و اساسی برای گذار از خشونت عریان به قانونمند برداشته می شود  که درآن انسان ها و گروههای اجتماعی به ناچار به زیست باهمی تن می دهند. در مرحله دوم با گسترش ارتباطات و گره خوردن منافع است که بتدریج از رویارویی و نزاع در مسیر زیست باهمی رانده می شوند. با پیمایش این مراحل است که دستیابی به صلح مثبت و پایدار که مبتنی بر پذیرش همدیگر است ممکن می گردد. در این وضعیت، تامین منافع انسان ها و گروههای اجتماعی نه از مسیر تقابل و حذف بلکه از رهگذر همکاری و تعامل حاصل می شود و تقابل جای خود را به رقابت های مثبت می دهد. به همین دلیل صلح مثبت تنها نبود جنگ نیست بلکه وضعیتی است که  در ان تمام زمینه های اعمال خشونت عریان و لجام گسیخته از بین می رود و همکاری، رقایت های سازنده و  ارتباطات چند لایه جایگزین جنگ و خشونت گردد. 

اگر از این زاویه به صلح نگاه کنیم در افغانستان نیز گذار از جنگ به صلح و از خشونت عریان و لجام گسیخته به خشونت قانونی و سازمان یافته (دولت مدرن) در گام نخست تنها از مسیر صلح منفی و برقراری موازنه قدرت امکان پذیر است. پس از آن است که زمینه صلح پایدار و مبتنی بر  مشارکت و همپذیری فراهم می شود. سرگذشت و سرنوشت تراژیک پروسه های صلح در تاریخ پر از منازعه این کشور بخوبی نشان می دهد که فقدان سازوکارهای موازنه قدرت میان نیروهای درگیر، عامل اساسی شکست این پروسه است.

تامل در پروسه های صلح افغانستان نشان می دهد که آغاز روندها و گفتگوهای صلح زمانی امکانپذیر شده که نیروهای چالشگر خودرا در موضع برتر می دیدند و نیروهای رسمی حاکم با فرسایش قدرت مواجه بوده اند. با این وضعیت، آغاز پروسه های صلح و گفتگو در ذهن وروان جمعی بمثابه برتری و تحمیل اراده نیروهای بیرون از قدرت تلقی شده و این امر بنوبه خود روند فرسایش قدرت در بلوک حاکم را تسریع کرده است. روشن است که در این مسیر به هر میزان که پروسه صلح پیشرفت کرده موازنه قدرت میان قدرت حاکم و نیروی چالشگر به نفع دومی بهم خورده و در نهایت از درون پروسه صلح چیزی جز فروپاشی نظام سیاسی مستقر و پیروزی نیروهای چالشگر بیرون نیامده است. در این راستا مردم افغانستان نه تنها از یکسو هزینه های سنگین فروپاشی ساختار سیاسی را پرداخت کرده اند بلکه در سوی دیگر ماجرا نیروهای جدید حاکم نیز قادر به بازسازی نظام سیاسی نشده است. دلیل این ناتوانی را هم باید در این واقعیت جستجو کرد که با فروپاشی نظام سیاسی مستقر و فقدان موازنه قدرت، نیروهای تازه به دوران رسیده نیز هیچ قدرتی را در برابر عطش لجام گسیخته برای ویرانگری و انتقام نمی یابند. این چنین است که خشونت عریان ادامه می یابد و از درون آن چرخه تداوم خشونت را تداوم می یابد.

سخن پایانی این نوشتار می تواند تاکید بر این امر باشد که صلح در هیچ موردی در غیاب موازنه قدرت بدست نیامده است و در افغانستان نیز تولد صلح تنها از بطن مناسبات مبتنی بر تعادل قدرت بوجود خواهد امد. صلح امر مطلوب است؛ اما دنیای سیاست نه عرصه آرزوها بلکه عرصه ممکنات و الزمات قدرت است. امکان دستیابی به صلح بدون موازنه قدرت اگر ممکن نباشد دشوار خواهد. در نهایت اینکه، نیروهای سیاسی و اجتماعی هرگز شکل دهی موازنه قدرت را در امر صلح جدی نخواهند گرفت مگر اینکه صلح را نه در گسست از جنگ بلکه در پیوستگی با آن درک کنند. روشن است اگر از چنین زاویه ای به صلح نگاه کنیم بیشتر از اینکه به تخظئه نیروهای سیاسی و اجتماعی و افراد بپردازیم به تحلیل وضعیتی توجه می کنیم که درآن خشونت عریان ممکن می شود و گذار از آن به خشونت سازمان یافته و قانونمند ممتتع می گردد. روشن است که این وضعیت همانا فقدان سازوکارهای موازنه قدرت میان نیروهای دخیل در منازعه است.

مجموعه مقالات انستیتوت باختر، بیانگر نظر نویسندگان آن است. انستیتوت باختر، می‌کوشد تا با انتشار مطالب از طیف‌های مختلف،

چشم‌انداز متنوع و متوازنی از دیدگاه‌ها ارائه دهد.

نظریات ارایه شده در این مقالات، به هیچ صورت نشان دهنده موقف این نهاد نمیباشد و مسولیت آن نیز بدوش نویسنده میباشد.