Menu Close

آسیب شناسی مذاکرات صلح دوحه

دکتر محمدحسین خلوصی[1]

یکسال از فروپاشی نظام جمهوری می گذرد و سهم مذاکرات دوحه در این فروپاشی غیر قابل انکار است. در حالی که بیشترین کنفرانس های علمی، تلاش های دیپلماتیک و فعالیت های مطبوعاتی در رسانه های جمعی و در میان جامعه مدنی نسبت به مساله صلح جریان داشت، علی رغم انتظار نه تنها صلحی بوجود نیامد، که کل نظام سیاسی از هم فروپاشید.  مذاکرات دوحه کاملا بر خلاف نتایج مذاکرات ژنو نتیجه داد. در مذاکرات ژنو تصور بر این بود که بلافاصله پس از خروج سربازان شوروی، نظام سیاسی دست نشانده انان نیز از میان می رود؛ اما در مذاکرات دوحه تصور براین بود که بعد از خروج سربازان امریکای، نظام جمهوری باقی خواهد ماند و با تلاش های دیپلماتیک و تداوم مذاکرات در سطح ملی، صلحی میان طالبان و دولت جمهوری صورت خواهد گرفت.  متاسفانه چنین نشد و پیش از خروج کامل سربازان امریکایی، نظام جمهوری فروپاشید.

این تجربه تلخ از مذاکره و مصالحه، می طلبد که مذاکرات دوحه به درستی آسیب شناسی گردد تا از درون داده های تجربی این واقعیت تاریخی و دلالت های ناکامی آن، مسیر صلح به درستی ترسیم شود. اگر چه امروز قلمرو جغرافیایی تحت تسلط طالبان است؛ اما حکومت بر اساس تغلب، فاقد مشروعیت است و البته تداوم سلطه آن نیز با چالش های جدی مواجه است. هر دولتی در افغانستان ناگز از مصالحه و مذاکره است و هیچ گزینه ای دیگر غیر از صلح فراگیر، مشکل منازعه در افغانستان را حل نمی تواند. مبتنی بر این مفروض است که آسیب شناسی از مذاکره دوحه اهمیت می یابد. این اسیب شناسی در ترسیم چشم انداز  سیاستگذاری ها و اتخاذ راهبرد های مناسب، اهمیت بس حیاتی دارد.

مذاکرات دوحه دو بخش را شامل می شد؛ نخست، ختم جنگ میان امریکا و طالبان که مساله اصلی مذاکرات دوحه را تشکیل میداد و بخش اعظم از تلاش های دیپلماتیک بر این قسمت متمرکز گردید. دوم، دستیابی به توافق ملی میان طالبان و دولت جمهوری اسلامی افغانستان. این سطح از مذاکرات هرچند اهمیت مساله نخست را نداشت، ولی تا اخر روز های سقوط نظام جمهوری، مذاکرات در این سطح جریان داشت. مذاکره دوحه صرفا در محور نخست به معاهده انجامید؛ اما در محور دوم منتهی به شکست گردید. در این بررسی عوامل این شکست به ترتیب اهمیت بررسی می گردد:

1) معتقدم که مهم ترین عامل شکست مذاکرات دوحه، توفیق در مرحله نخست آن بوده است. پذیرش خروج امریکا از افغانستان، اعتماد به نفس گروه طالبان را تقویت نمود. مذاکره مستقیم طالبان و آمریکا در غیاب دولت افعانستان در مرحله نخست، پیام روشنی بود برای طالبان که برای دولت ترامپ آنجه اهمیت دارد آمریکا است نه افغانستان.  بر این اساس، طالبان از جایگاه فتح و ظفر علیه امریکا و ناتو، در محور دوم مشارکت نموده و هیچ گونه انعطاف پذیری از خود نشان ندادند.  به این ترتیب، تفکیک مذاکره به خارجی و داخلی اشتباه راهبردی بوده است. شاید برای نخستین بار بود که در آمریکا از درون گفتمان جمهوری خواهان محافظه کار که معمولا امنیت گرا و اقتدارگرا هستند، تقدم کره (رفاه) بر توپ (امنیت)، در سیاست خارجی ترجیح داده شد. این تقدم از رویکرد اقتصادی و تاجرمابی ترامپ نشأت می گرفت و در مواردی پیامد های امنیتی آن نادیده گرفته می شد.

به این ترتیب ذیل این راهبرد، مهندسی مذاکره با عجله صورت گرفت. ترامپ برای خروج از افغانستان و کاهش هزینه های دولت امریکا در افغانستان بسیار عجله نمود. او اصل و فرعی را در مذاکرات در نظر گرفت و مساله خروج امریکا را اصل و توافق بر نظام بعدی در افغانستان را فرع قرارد. سیاست خارجی امریکا به جای یک دیپلماسی جامع چند جانبه، دو دیپلماسی دوجانبه را اعمال نمود که یکی مذاکره میان امریکا و طالبان را عهده دار گردید و دیگری به مذاکره میان دولت افغانستان و طالبان اختصاص داده شد.

اگر مذاکره مبتنی بر دیپلماسی چند جانبه و  از رویکرد “توافق بر همه چیز یا عدم توافق” و یا از رویکرد تقدم نظام سازی در افغانستان بر خروج سربازان امریکای از افغانستان، تبعیت می نمود، وضعیت به این جا ختم نمی گردید. براین حلقه نخست از ثنویت سازی غیرواقعی همین تفکیک موضوع مذاکرات به دوسطح امریکا و افغانستان است. این راهبرد، مساله اصلی را که نظام سازی باشد به مساله فرعی مبدل کرد و همین فرعیت سازی از نظام، نقبی شد برای فروپاشی نظام جمهوری.

2) عدم تو جه به پیامد های زیر ساخت قومیت در افغانستان  از متغیر های مهم در شکست مذاکرات صلح و فروپاشی نظام جمهوری است. این که در رأس هیأت های مذاکره کننده سه طرف، سه بازیگر متعلق به یک قومیت خاص حضور داشتند و هرسه از منطق انحصار گرایی سیاسی با ابشخور تاریخی، تبعیت می کردند، در جهت  دهی پروسه مذاکرات به سوی فروپاشی نظام نقش ایفا نمود.

این منطق انحصار گرایی سیاسی همان پشتون والی است که سیاست را برمدار عصبیت ابن خلدون، صورت بندی می نماید. همین عامل موجب گردید که حلقه دومی از ثنویت سازی بوجود بیاید که بر اساس آن مذاکرات به دو بخش اصلی و ظاهری تقسیم گردید.  حمایت از انحصار تاریخی به عنوان نقطه مشترک در جایگاه هدف اصلی مذاکرات قرار گرفت.  خلیل زاد بارها از غلبه یک طرف در نظام و قرار گرفتن دیگران ذیل آن طرف غالب حمایت نمود. طرف غالب از نظر وی مبتنی بر ایده قومیت طالبان بود نه دولت افغانستان.

صورتبندی توسعه، ملت سازی، دولت سازی و این بار مذاکره و مصالحه همه از نظر نخبگان گروه حاکم از مجرای تاریخ سیاسی افغانستان صورت می گرفت و بدون توجه به اندیشه های جدید درسیاست، سعی وافری صورت گرفت تا توسعه پیوند های تاریخی نظام سیاسی را مخدوش ننماید. این همان بازسازی تاریخ سیاسی افغانستان است که از نسخه ملت سازی مبتنی بر قومیت تبعیت می نماید. تصور می کنم اگر تام ویست، ملا غنی برادر، داکتر احمدی و یا حفیظ منصور از سه آدرس؛ امریکا، طالبان و نظام جمهوری با هم گفتگو و مذاکره می کردند، طالبان به هیچ کدام از این دستاورد های موجود نمی رسید.

3) فقدان واقع نگری در هیأت دولت جمهوری نیز در شکست مذاکرات دوحه نقشی و لو اندک ایفا نموده است. مدیریت منازعه بر انگیز اشرف غنی و علایق تاریخی او در انحصار قدرت، همه بازیگران سیاسی را از او دور کرده بود. اشرف غنی برای گسترش مشروعیت خود  و گسترده نمودن حمایت های مردمی و جریان های سیاسی از نظام جمهوری، ترکیبی فراگیری را در هیات مذاکره کننده دولت جمهوری ترتیب داد؛ اما اغلب افرادی که از جریان های سیاسی به هیأت پیوسته بودند برای شخص اشرف غنی اهمیت چندانی قایل نبودند. أنها برای رسیدن به توافق و نجات نظام از فروپاشی کاملا اماده بودند اشرف غنی را در جایگاه قربانی قرار دهند.

در اواسط مذاکرات یک نقطه توافق غیر رسمی؛ اما مورد انتظار، میان طالبان و هیأت دولت جمهوری تقریبا واضح بود. این نقطه توافق، همان کنار رفتن اشرف غنی از قدرت بود. اشرف غنی به عنوان بی دین، سکولار و مزدور امریکا از سوی طالبان پذیرفته نبود و به عنوان یک قوم گرایی تمام عیار و منازعه بر انگیز از سوی فعالان سیاسی داخل نظام نیز در مرحله طرد قرار گرفته بود. این اتفاق زمانی صورت می گرفت که او در رأس دولت قرار داشت و در ترکیب و سازماندهی هیأت مذاکره کننده دولت، نقش نخست را عهده دار بود. اشرف غنی چنین می پنداشت که اگر دیگران از وضعیت موجود علیه او دارند استفاده می کنند، او نیز حق دارد از تمام صلاحیت های خود علیه انها استفاده نماید و لو انکه بهای این تقابل، کل نظام سیاسی باشد.

اشرف غنی دو هدف راهبردی در عرصه سیاسی داشت؛ بودن شخص او در قدرت و تداوم انحصار تاریخی قدرت از منظر قومی. او وقتی به این نتیجه گیری رسید که هدف نخستش براورده نمی گردد کنار رفتن از قدرت را برای هدف دوم هزینه نمود و با این راهبرد از دیگر بازبگران سیاسی نیز انتقام خویش را ستاند.

به این ترتیب به همان متغیر قبلی می رسم که این انتقام را با مساله اصلی افغان ملتی ها پیوند می زند؛  عصبیت قومی که سیاست را نه به عنوان کنش جمعی شهروندان و توافق انها،  بلکه به میراث به حامانده از تهاجم نخستین، تفسیر می نمایند. این تفکر که در سطح الیت قوم پشتون، پرطرفدار است  به این استنتاج رسیده بودکه با نظام دمکراتیک، توسعه بر تاریخ غلبه یافته و آن انحصار سیاسی دیر یا زود از میان خواهد رفت. اشرف غنی به درستی درک می کرد که در جمهوریت مبنا و جهت سیاست ها، بر کثرت گرایی است و سنگ اندازی های او و کرزی ممکن است، تکثر و برابری را به تاخیر بیاندازد؛ اما به دلیل خصلت ذاتی نظام  نمی توانند به صورت تاریخی انحصار سیاسی را محافظت نماید.

 به این ترتیب حس انتقام با عصبیت قومی در هم امیخت و عامل مضاعفی گردید که غنی را به سمت و سوی واگذاری قدرت پیش برد. در نتیحه حلقه سوم از ثنویت سازی بوجود امد که نقش هیات مذاکره کننده را تضعیف می نمود و ان را به حاشیه می راند؛ غیر از کانال رسمی مذاکرات، کانال مستقلی میان او و طالبان از طریق شورای امنیت ملی (به رهبری محب) ایجاد گردید. به این صورت کانال اصلی مذاکرات نقش راهبردی خود را از دست داد و هیأت دولت جمهوری به صورت سمبلیک بدون هیچ گونه صلاحیت اثرگذار در دوحه باقی ماند.

4) ضعیف ترین متغیر فروپاشی مربوط به تقابل دیپلماسی دولت با پارادیپلماسی گروه ها و جریان های سیاسی است. موازی با جریان مذاکرات در دوحه توسط دولت، مذاکرات مستقلی میان نخبگان سیاسی و رهبران احزاب با طالبان و دولت های همسایه در جریان بود. اکثر کسانی که در این مذاکرات شرکت می نمودند، مخالفان سیاسی اشرف غنی بودند. بر این اساس هیج گونه هماهنگی میان این دو سطح از مذاکرات وجود نداشت.

پارادیپلماسی اگر از عقلانیت سیاسی تبعیت می کرد و در کنار دیپلماسی سیاسی دولت قرار می گرفت، می توانست جایگاه دولت حمهوری را تقویت نماید؛ اما فقدان هماهنگی و نبود ظرفیت سازشگری مبتنی بر عقلانیت استراتژیک، در میان سیاستمدارن دولتی و رهبران احزاب، باعث تشدد و در نتیحه تقابل دیپلماسی و پارا دیپلماسی گردید. این حلقه چهارم از ثنویت سازی در دیپلماسی، نیز در فروپاشی نظام و شکست مذاکرات دوحه سهمی داشته است.

اگر از مطالب فوق نتیجه گیری حاصل شود، این است که خوشبینی در سیاست پذیرفته نیست. خوش بینی ملت و دولت افغانستان به ایالات متحده و جامعه جهانی، نظام سیاسی جمهوری را قربانی و جه المعامله مذاکره با طالبان نمود.  افزون بر آن، عبور از موازنه در مدیریت سیاسی و راضی شدن به نقش حاشیه ای در سیاست، مهم ترین خطای استراتژیک قومیت های غیر حاکم بوده است. این نقطه ضعف، به عنوان مهم ترین عامل در مدیریت سیاسی، مدیریت صلح و منازعه عمل نموده است. رانده شدن از عرصه سیاسی امروز، ریشه در حاشیه نشینی دیروز دارد.

تحولات گذشته نشان می دهد که بودن در مرکز سیاست در افغانستان مبتنی بر روابط سیاسی، قدرت نظامی و سطح بالای از توافق و سازشگری میان بازیگران سیاسی است. هر جماعتی و یا هر گروه قومی که از این سه عنصر بیشترین برخورداری را داشته باشد، بیشترین سهم از سیاست افغانستان را نیز دارد. حل مسأله صلح و منازعه، این روز ها به اجماع سیاسی و ترسیم یک گفتمان شفاف، فراگیر و عادلانه نیاز دارد. میزان اعتبار اجتماعی چنین گفتمانی، برنده سیاسی منازعه و یا احیانا مصالحه را مشخص می نماید.


[1] عضو هیئت رهبری موسسه صلح و عدالت افغانستان-

مجموعه مقالات انستیتوت باختر، بیانگر نظر نویسندگان آن است. انستیتوت باختر، می‌کوشد تا با انتشار مطالب از طیف‌های مختلف، چشم‌انداز متنوع و متوازنی از دیدگاه‌ها ارائه دهد.

نظریات ارایه شده در این مقالات، به هیچ صورت نشان دهنده موقف این نهاد نمیباشد و مسولیت آن نیز بدوش نویسنده میباشد.